داستان کودکانه با نقاشي
داستان کوتاه کودکانه با تصوير ( داستان اسراف نمي کنم زنده بمانم )
يکي بود يکي نبود غير از خداي مهربون هيچ کس نبود توي يک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هايشان زندگي مي کردند. بچه هاي عزيز هر موقع که آهو خانم براي بچه هايش غذا تهيه مي کرد و مي آورد که بين آنها تقسيم کند يکي از بچه هايش به نام دم قهوه اي مي گفت: من بيشتر مي خواهم. آهو خانم مي گفت: عزيز دلم بايد به اندازه اي که مي تواني بخوري، برداري، اگر بيشتر برداري نيمه خور و اسراف مي شود.

داستان نويسي کودکان
ولي آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. يک روز که با برادرش دنبال رنگين کمان مي گشت تا سر رنگين کمان را پيدا کند و بگيرد، يک سبد ميوه که شايد انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را ديد که روي زمين ريخته است.
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترين ميوه مال من است و يک گلابي بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشيد و يک گاز زد و سير شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقيه ي ميوه ها را هم براي آهو خانم بردند.
حالا بشنويد از آهو خانم که داشت لانه اش را تميز مي کرد ديد لاک پشت ها دارند يک پرستوي بيمار را مي برند گفت: صبر کنيد اين پرستو دوست بچه هاي من است چه اتفاقي برايش افتاده است. گفتند: او بيمار است و دکتر لاک پشتيان گفته است، اگر گلابي بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برايش گلابي پيدا مي کنيم لطفا او را به لانه ي ما بياوريد.
بچه هاي آهو خانم آمدند هوا تاريک شده بود. آهو خانم سبد ميوه را که ديد گفت: توي ميوه ها گلابي هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابي بخورد مداوا مي شود.
دم قهوه اي ناراحت به خواب رفت در خواب گلابي را که نيمه خور کرده بود ديد.
که گريه مي کند به او گفت چرا گريه مي کني؟ گلابي جواب داد: تو مرا به دور انداختي در حالي که مي توانستم مفيد باشم و بعد اين شعر را به دم قهوه اي ياد داد:
گلابي تميزم هميشه روي ميزم
اگر که خوردي مرا نصفه نخور عزيزم
خدا گفته به قرآن همان خداي رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دين بمانا

داستان کوتاه با نقاشي ساده
آهو کوچولو صبح زود بيدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابي گشت. گلابي که نصفه خور کرده بود را پيدا کردند آن را در آب چشمه شستند و براي پرستو آوردند. وقتي پرستو گلابي را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه اي ديگر اسراف نمي کرد و فرياد نمي زد زياد مي خواهم بزرگ مي خواهم و حالا او مي داند اسراف و هدر دادن هر چيزي بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد.
قصه ي ما به سر رسيد اسراف کار به بهشت نرسيد.
قصه کودکانه زيبا ( داستان کودکانه باد و خورشيد )
يک روز باد و خورشيد سر اينکه کدام يک قويتر است با هم بحث مي کردند. آخر تصميم گرفتند با هم مسابقه بدهند تا ببينند کدام قوي تر است.
مردي داشت از آن حوالي رد مي شد خورشيد گفت: “بيا ببينيم کدام از يک ما مي تواند کت اين مرد را از تنش دربياورد؟”

قصه بچه گانه باد و خورشيد
باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.
باد همه ي قدرتش را جمع کرد و وزيد و وزيد و وزيد. اما مرد نه تنها کتش را درنياورد، بلکه کتش را بيشتر به خودش پيچيد.
بعد نوبت خورشيد شد.
قدرتش را جمع کرد و شروع به تابيدن کرد.
خورشيد آنقدر تابيد و آفتاب را روي زمين پهن کرد، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.
خورشيد در مسابقه برنده شد.
داستان کودکانه بلند ( پروانه ها به همراه نقاشي )
سه پروانه زيبا در باغي پر از گل زندگي مي کردند. يکي از آن ها قرمز رنگ، يکي زرد رنگ و ديگري سفيد رنگ بود.

داستان بلند کودکانه پروانه ها
آن ها هر روز صبح با هم بر روي گل ها مي نشستند و از شهد آن ها مي نوشيدند و بعد روي گل ها بازي مي کردند و مي رقصيدند. يک روز که آن ها مشغول بازي بودند، خورشيد پشت ابرهاي سياه قايم شد و باران شروع به باريدن کرد.

متن قصه کودکانه
بال نازک پروانه ها زير باران خيس شد. آن ها به دنبال جايي براي قايم شدن بودند تا وقتي باران تمام شود باز هم با هم بر روي گل ها بازي کنند. پروانه ها به گل قرمز زيبايي رسيدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” اي گل زيبا ، بال هاي نازک ما زير باران خيس شده اجازه مي دهي من و دوستانم تا وقتي باران تمام مي شود زير گلبرگ هاي تو بنشينيم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستي مي تواني و دوستانت نمي توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستيم ، ما با هم به اينجا آمده ايم و با هم مي رويم، ما از هم جدا نمي شويم. “

داستان کودکانه بلند پروانه ها
پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگي رسيدند و از او خواستند که براي لحظاتي زير گلبرگ هايش بشينند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است مي تواند کنار من بنشيند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستيم ، ما با هم به اينجا آمده ايم و با هم مي رويم، ما از هم جدا نمي شويم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.

داستان هاي بچه گانه ي پروانه ها
اين بار به گل سفيد رنگي رسيدند. ولي باز هم گل سفيد رنگ مثل دو گل ديگر فقط پروانه همرنگ خود را مي خواست.

داستان پروانه ها با تصوير
پروانه ها باز هم حرف هاي قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمي خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر مي باريد. بال نازک پروانه ها کاملا خيس شده بود و از سرما مي لرزيدند.

قصه ي بچه گانه ي پروانه ها
خورشيد که اين ماجرا را از پشت ابرها مي ديد بيرون آمد. او که دوستي پروانه ها را تماشا مي کرد، ابرها را کنار زد. دانه هاي باران ريزتر و ريزتر شدند تا وقتي که باران تمام شد. خورشيد نور طلايي خود را به پروانه هاي زيبا تاباند. بال هاي نازک آن ها خشک شد و زير نور خورشيد مي درخشيد. آن ها باز هم با خوشحالي بر روي گل ها بازي کردند.

داستان پروانه ها
داستان کودکانه با نقاشي ( داستان گربه پشمالو )
در يک باغ زيبا و بزرگ، گربه پشمالويي زندگي مي کرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشک ها که روي درخت با هم بازي مي کردند نگاه مي کرد يکبار سعي کرد به پرندگان نزديک شود و با آنها بازي کند ولي پرنده ها پرواز کردند و رفتند.

داستان گربه ي پشمالو کودکانه با نقاشي
پيش خودش گفت: کاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازي کنم. ديگر از آن روز به بعد، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز کردن بود. آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي کوچک شنيد شب به کنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد.

نقاشي داستان گربه ي تنها
صبح که گربه کوچولو از خواب بيدار شد احساس کرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي کند وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب کرد ولي خوشحال شد.

قصه ي گربه ي پشمالو
خواست پرواز کند ولي بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين کرد تا پرواز کردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد.
روزي که حسابي پرواز کردن را ياد گرفته بود، در آسمان چرخي زد و روي درختي کنار پرنده ها نشست.

تصالوير قصه ي گربه ي پشمالوي تنها
وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند، از وحشت جيغ کشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا که مي توانستند به او نوک زدند.

قصه ي کودکانه گربه ي پشمالو
گربه که جا خورده بود و فکر چنين روزي را نمي کرد از بالاي درخت محکم به زمين خورد. يکي از بالهايش در اثر اين افتادن شکسته بود و خيلي درد مي کرد. شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي کرد.
فرشته کوچولو ديگر طاقت نياورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزيز دلم هر کسي بايد همانطور که خلق شده، زندگي کند. معلوم است که اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي کنند و به تو آزار مي رسانند.
پرواز کردن کار گربه نيست تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا کني. بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح که گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود اما ناراحت نشد. ياد حرف فرشته کوچک افتاد به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا کند. به انتهاي باغ رسيد.
خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست. دختر کوچکي در اتاق وقتي صداي ميو ميوي گربه را شنيد، با خوشحالي کنار پنجره آمد. دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت: گربه پشمالو دلت مي خواد پيش من بماني؟
من هم مثل تو تنها هستم و هم بازي ندارم. اگر پيشم بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دهم. گربه پشمالو که از دوستي با اين دختر مهربان خوشحال بود ميو ميوي کرد و خودش را به دخترک چسباند.

داستان بچه گانه ي گربه ي تنها
درباره این سایت